جدول جو
جدول جو

معنی اشک فشاندن - جستجوی لغت در جدول جو

اشک فشاندن
گریه کردن، اشک ریختن
تصویری از اشک فشاندن
تصویر اشک فشاندن
فرهنگ فارسی عمید
اشک فشاندن(مَءْ یَ)
اشک ریختن. اشک باریدن. اشک افشاندن:
شمع روشن شد چو اشک از دیدۀ بینا فشاند
خوشه ای برداشت هر کس دانه ای اینجا نشاند.
صائب (از آنندراج) ، اشکار قوم، صاحب شتران بسیارشیر شدن آنان. یا دوشندۀ شتران پرشیر گردیدن ایشان. (منتهی الارب). پرشیر شدن شتران قوم. (از اقرب الموارد) ، اشکار نخل، شکیر برآوردن خرما، اشکار شجر، برگ برآوردن درخت، اشکار کرم، بردمیدن نهال رز از شاخ آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
اشک فشاندن
اشک ریختن
تصویری از اشک فشاندن
تصویر اشک فشاندن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اشک افشاندن
تصویر اشک افشاندن
گریه کردن، اشک ریختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشک فشان
تصویر اشک فشان
گریان، کسی که گریه کند و اشک بریزد، گریه گر، اشک ریز، اشک بار، گرینده، گریه ناک، گریه مند، اشک باران
فرهنگ فارسی عمید
(مَءْ)
اشک ریختن. اشک فشاندن. اشک باریدن. رجوع به مصادر فوق شود
لغت نامه دهخدا
(بِ چَ / چِ وَ دَ)
خاک پاشیدن:
فشاندش قضا بر سر از فاقه خاک.
(بوستان)
لغت نامه دهخدا
(خُ شُ دَ)
شکرافشاندن. شکر پاشیدن. (یادداشت مؤلف) :
سنگست و سفال بر دل تو
گر بر سر او شکر فشانی.
ناصرخسرو.
، کنایه از شیرین زبانی کردن. (یادداشت مؤلف). گفتار شیرین و دلپسند بر زبان راندن. و رجوع به شکرافشانی وشکرافشان و شکر فشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(شِ گَ دی دَ)
مشک بیختن. مشک افشانی کردن. پراکندن مشک. خوشبوی ساختن. عطرافشان کردن:
چنان کز خواندنش فرخ شود رای
ز مشک افشاندنش خلخ شود جای.
نظامی.
نفسش بر هوا چو مشک افشاند
رطب تر ز نخل خشک افشاند.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 8)
لغت نامه دهخدا
(مَءْشْ)
گریستن: هطل، اشک راندن چشم. (منتهی الارب) :
در این افسانه شرطست اشک راندن
گلابی تلخ بر شیرین فشاندن.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(اَ یَ دَ / دِ)
اشکریزان. اشکبار:
دیده آن روز که شد اشک فشان دانستم
کین تنک زورق من درخور طوفانش نیست.
کلیم (از آنندراج).
چشمی که اشک بسیار می افشاند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اشک افشاندن
تصویر اشک افشاندن
اشک ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشک راندن
تصویر اشک راندن
اشک ریختن گریستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشک فشان
تصویر اشک فشان
اشک ریز اشکبار، در حال اشک ریختن اشکریزان
فرهنگ لغت هوشیار
اشکبار، اشک ریز، گریان
فرهنگ واژه مترادف متضاد